پارت یک

هنوز دو هفته گذشته بود!
فقط باکوگو بود که به هوش نیامده بود و دکو هم تقریبا دو ساعتی بود که به هوش آمده بود.
حالا اگر به هوش نمی‌آمد بهتر میشد! خب سوتفاهم نشه اما اگر با همدیگر به هوش می آمدند خوب میشد...
چونکه اگر یکیشان زودتر بیدار بشه دنبال آن یکی می رود و اصلا فکر خودش و بدنش نیست!
حالا هم که میدوریا با حال خراب داره به دنبال کاچان می‌گردد و همه پرستار ها دورش جمع شدن و می گویند برگرد توی اتاق.
آخرش مجبور شدیم توی یک اتاق بستریشان کنیم!
بقل همدیگر تختشان را گذاشتیم که دکو بلند نشود.

ما که رفتیم بیرون میدوریا رفت دم تخت کاچان چونکه عضاب وجدان داشت و...

پایان .
دیدگاه ها (۸)

دفتر ها داستانم

خب ما اومدیم

سناریو

بیست و سه

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط